-
اگر نامهربان بودیم...
یکشنبه 28 تیر 1388 10:41
خوب دیگه میشه گفت روزهای آخر فعالیت من تو این شرکته خدا رو چه دیدی شاید هفته دیگه در چنین روزی من از اینجا خلاص شده باشم. فی الواقع بعد از شنیدن خبر رفتن من انگار شمشیر رو از رو بستن. نمی دونم چی دلشون رو سوزونده!خیلی سعی کردم تا اونجا که وقت اجازه می ده و بدون توجه به رفتار اینا یه سری اموری رو جهت ارتقاء وضع موجود...
-
و من مسافرم ای بادهای همواره...
چهارشنبه 20 خرداد 1388 13:32
زمان به سرعت در حال گذره و زندگی من دستخوش تغییرات فراوان و من خودمو سپردم به دست امواج مهربان، امواجی که سمت و سوی حرکتشو من و دودو تعیین کردیم.چندی پیش به دودو می گفتم از زمان با هم بودنمون مرتب زندگیمون در حال تغییر بوده، آخر تابستون دو ساله میشیم اما تو همین مدت یه اهداف و پلانهائی اساسی تعیین کردیم که کم کم به...
-
من از راه اومدم...
یکشنبه 13 اردیبهشت 1388 14:50
خوب بالاخره بعد مدتها انتظار یه سفر دو روزه عالی جور شد به شهر اجدادی دودو.قبل از عید که درگیر پروژه خونه جدید بودیم و بعد عید درگیر امتحان IELTS که چیزی هم به اون صورت نخوندم،اما هر دوش گذشت و سرانجام ما استارت سفرهامونو زدیم.خوش گذشت اساسی.این هفته هم که برنامه سفر شمال رو داریم با همکار دودو.واقعا تا یه هدف تعریف...
-
رفتن یا نرفتن!
دوشنبه 7 اردیبهشت 1388 12:56
1-قضیه ماجرای یه خونواده از قشر تحصیل کرده و تقریبا مرفه هستش که دو سال و اندی میشه مهاجرت کردن از ایران.اون زمان که می رفتن در حد یه خونه ۲۰۰ متری تو بهترین منطقه تهران پول بردن مرد خونواده مدیر پروژه بود و واسه خودش برو بیائی داشت و زن هم خونه دار.احتمالا نیازی نمی دیده بره دنبال کار.خلاصه علیرغم میل بزرگترا که...
-
دوباره می خوام شروع کنم!
یکشنبه 6 اردیبهشت 1388 09:43
یک سالی میشه اینجا رو راه انداختم اما اصلا نتونستم با نوشتن تو این محیط خوب ارتباط برقرار کنم.اصلا فعال نبودم.خیلی دوست دارم از این دریچه دوستای خوبی پیدا کنم و روابطمو وسعت بدم گر چه تا حالا قدم موثری برنداشتم.راستش یه جوری صرفا نوشتن روزمرگیها تو وبلاگ واسم جالب نیست فکر می کنم چه اهمیتی داره بقیه اینو بدونن که ما...
-
می خوام بیشتر بنویسم...
دوشنبه 17 فروردین 1388 17:27
دو سال گذشت.می تونم بگم دو سال پیش این موقع کجا بودم!آرایشگرم آماده ام کرده بود تقریبا و تو احتمالا تو راه بودی شایدم منو برداشته بودی که بریم آتلیه.روز جمعه هفده فروردین هزاروسیصدوهشتادوشش.اما امروز من سر کار هستم ساده و بی آرایش و طبق معمول دغدغه هایی دارم که اغلب تو از اون بی خبری!اگه نمی گم از این جهت نیست که...
-
برگ پانزدهم
چهارشنبه 28 اسفند 1387 13:45
آخرین روز کاری سال یکهزاروسیصدوهشتادوهفت! نمیدونم سال دیگه این موقع کجام و چه می کنم...
-
برگ چهاردهم
دوشنبه 21 بهمن 1387 12:12
این روزا رو اصلا دوست ندارم.خوب بودن همیشه دردسره!حدود پنج ماهی میشه که ما آواره شدیم.تمام نظم زندگیم از کف رفته و من فقط مجبورم مدارا کنم!امیدوارم دیگه اشتباهی رو که این بار مرتکب شدیم و اعتماد بیجا کردیم تکرار نکنیم.نتیجه شده یک ذهن مشوش یه آشپزخونه نصفه نیمه بدون امکانات و یه دل که حسابی نگران تدارکات شب عیدشونه و...
-
برگ سیزدهم
سهشنبه 8 بهمن 1387 17:24
-خیلی دلتنگ استقلالیم که این روزا در دسترس نیست.اینو نوشتم که هر وقت حاصل شد قدرشو بدونم! -خدایا مرسی به خاطر چیزای قشنگی که بهم دادی اگرچه در حال حاضر بعضیاشو ازم دور کردی! گرچه انتخاب خودمون بود. -دلم می خواد بنویسم اما نمی دونم چرا منتظرم نظم زندگیم برگرده بعد شروع کنم؟!
-
برگ دوازدهم
سهشنبه 16 مهر 1387 11:04
-این روزا خیلی درگیرم.درگیر دو تا کلاس CCNA و IELTS .باید واسه جفتشون وقت بذارم.فقط دلم می خواد زودتر اولیه تموم شه که با فراغ بال برم سراغ زبان و امتحانش. -دیشب رفتیم خونه داداش برای بدرقه اش. واسه قضیه Green Crad داره سه هفته ای میره کانادا و بعد هم آمریکا.خلاصه اگه من و دودو هم تو اسباب اثاثیه اش جا می شدیم بدک...
-
برگ یازدهم...Happy Anniversary
یکشنبه 17 شهریور 1387 09:09
یک سال گذشت.باورش واسم سخته.اینکه این همه روز رو با تو سر کردم.الان می تونم جزئیات کارامونو در ۱۷ شهریور ۱۳8۶ به خاطر بیارم.ازت صبح موقع اومدن سرکار پرسیدم "یه سال پیش این موقع چه می کردی؟" بهم می گی "از خواب پاشده بودم می خواستم برم ساعتامونو بخرم."منم میگم "من تو آرایشگاه بودم" و مثل...
-
برگ دهم
دوشنبه 28 مرداد 1387 14:30
از بامداد شنبه ۲۶ امرداد اینقد خبرای خوب بهم رسوندی که دلمو لرزوند عظمتت! کلا تعطیلات خوبی بود و یه سری خبرای خوش هم رسید که ما رو حسابی مشعوف کرد.پنج شنبه صبح خونه بودم قرار شد عصر بریم خونه مامان جون هم ناهار بخوریم هم بریم خونه ببینیم.تا دودو بیاد من کیک درست کردم و دست پیچ.حدودای ۴ رفتیم.یه مقدار کیک بردم با چند...
-
برگ نهم
سهشنبه 22 مرداد 1387 13:29
-خوب این روزا اصلا جالب نیست.از این وضعیت بلاتکلیف خسته شدم.چرا یه خونه خوب پیدا نمی کنیم؟اون خونهه که پسندیده بودیم،هنوز وضعیتش نامعلومه.دیگه قرار بود دیشب ساعت 10 به ما جواب نهائی رو بده اما انگار هر چی مامان جون زنگ زده بود اشغال بوده!خدای من یعنی از امروز باز باید بریم خونه گردی؟اونم با این وقت کمی که داریم معلوم...
-
برگ هشتم
چهارشنبه 16 مرداد 1387 11:36
-نمی دونم باید از شرایط فعلی بنالم یا خوشحال باشم.به قول مامان جون مگه خونه خریدن بده؟خیلیا تو شرایط فعلی از پسش برنمیان اما من کلافه شدم از این بی برنامگی و به هم ریختگی.کلا برنامه زندگیم به هم ریخته.ورزش رسما دو ماهیه که تعطیل شده.دو سه هفته ای میشه که برنامه غذائی هم به هم ریخته و بنده به هله هوله خوری رو...
-
برگ هفتم
سهشنبه 8 مرداد 1387 16:45
-آخر هفته گذشته من و دودو در یک اقدام جوانمردانه و بیشتر واسه چک پسرخاله یکهو جمع کردیم خودمونو رفتیم شهرستان واسه جریان قالیچه و خلاصه با ریش سفیدی اتحادیه اش و کمی گذشت ما غائله ختم به خیر(؟)شد که البته خیرش محل شک است چون اصولا درسته چک پسرخاله رو پس گرفتیم اما تضمینی نیست چک سه ماه ای که بابت برگشت قالی به ما داده...
-
برگ ششم-خسرو رفت!
شنبه 29 تیر 1387 14:17
دلم برات تنگ شده.می دونی منو یاد چیا انداختی؟یاد روزای خوش دبیرستان.روزهای جشنواره و اون دوستی که عاشق بازیت بود و من اخبار فیلماتو از اون می گرفتم و در موردت حرف می زدیم هر چند من یه نوجوون ناآگاه تو این زمینه بودم.چقد خنده هات منو یاد عمو می انداخت.چقدر دوست داشتنی بودی.سالهای خوشی که تو بودی و ما در بدر دنبال یه...
-
برگ پنجم
یکشنبه 23 تیر 1387 16:37
-این روزا خیلی درگیرم.دربدر پیدا کردن خونه اونم با سلیقه من، با بودجه محدود، با بازار خراب مسکن، با یه عالمه آژانس املاک که راست و دروغشون معلوم نیست، با یه مشت خونه افتضاح.دیگه بعضی شبا انرژیم صفره صفره واقعا.و دودوئی که گاه تنبلی هاش آزارم میده و بیشتر انرژیمو می گیره. -خودمونو انداختیم تو دردسر.دیگه پشت دستمو داغ...
-
برگ چهارم
چهارشنبه 19 تیر 1387 15:03
-دیدین یه موقع آدم یه چیز از خدا جونش طلب می کنه در دم برآورده میشه؟مثلا یه بعدازظهری شرکت نشستی تو گرمای تابستون، کلی ام کار ریختن رو سرت کلافه می گی "خدایا چی میشد یه فرجی کنی از شر این کارای لعنتی خلاص شم" دو دقیقه نگذشته می زنه برق می ره و کلا خلاصت می کنه.یه بهانه خوشگل دستت میاد واسه اینکه تا آخر وقت بشینی با...
-
برگ سوم
یکشنبه 16 تیر 1387 15:47
تو که اینقد دلت واسه داداشت تنگ شده چرا یه دونه یکشنبه همت نمی کنی وقتتو تنظیم کنی و بگیریش باهاش صحبت کنی؟می دونم اون خیلی با دیسیپلینه وباید قبلش با ایمیل باهاش ساعت و روز تماستو هماهنگ می کردی اما بی خیال بهش گوش نده.بگیرش نهایتش اینه باز می ره تلفنش رو پیغام گیر و باز احتمالا از تو حموم حوله به کمر می کشیش...
-
برگ دوم
شنبه 15 تیر 1387 16:18
-امروز تا این ساعت هیچ انرژی مثبتی به سوی بنده سرازیر نشده!خوب اصلا واسه چی بشه؟از شنیدن یا دیدن چیا انرژی بگیرم؟قیمتای سرسام آور خونه و بعد دیدنشون که روم به دیوار به خوکدونی بیشتر می ماند تا محل سکونت دو فروند انسان متشخص!واقعا من موندم اینا رو کی می سازه؟فقط دلش خوش بوده یه خونه دو خوابه بسازه با حمام و آشپزخانه و...
-
برگ اول از زبان من!
سهشنبه 11 تیر 1387 16:06
لوپتو قصد داره از زبان من بنویسه!اشکالی داره؟این یک توافق دو طرفه است.لوپتو فک می کنه این مدلی خیلی به ذهنش می تونه پر وبال بده و به قلمش قدرت.اما لوپتو نمی دونه که من چقد کارام زیاد شده و تو این مدت نتونستم تصمیم جدید رو اعلام کنم.دیگه دیدم داره خیلی این پنجره خاک می خوره،صلاح دیدم یه ابراز وجودی بکنم و برم... -یه...
-
بعد از سفر!
دوشنبه 20 خرداد 1387 16:26
فکر می کنی چقد مهلت داری واسه خوب بودن و محبت کردن؟واقعا زندگی ارزش این همه تلخی رو که به کام خودت و دو تا عزیز دیگه می ریزی داره؟آخه چرا؟چرا نمی خوای لذت ببری؟کسی پیدا می شه که به خودش و بعدشم نزدیکتریناش این همه آزار برسونه؟ پروژه خرید در سفر اصلا بر وفق مراد لوپتو نبود،همشم تقصیر مامان جونه خودش می دونه...
-
تعطیلات و سفر و ...
دوشنبه 13 خرداد 1387 16:41
لوپتو عمیقا دوس داره واسه یکی از عزیزاش یه کاری بکنه اساسی.دوس داره یه تحولی واسش ایجاد کنه.احتمالا از طریق همین وب و وبلاگ.اون دوس داره هنره عزیزشو اینجا عرضه کنه و اگه کسانی دوس داشتن از هنر عزیزش بهره ببرند.این فقط واسه اینه که لوپتو می دونه اون عزیز چقد کار کردن برنامه داشتن و استقلال مالی رو دوس داره.لوپتو می...
-
پراکنده
یکشنبه 12 خرداد 1387 17:16
لوپتو الان تو صفه!چه صفی؟صف آرایشگاه!رفته فیش گرفته گذاشته تو نوبت که کوپ کنه و از اونجا که نزدیک محل کاره پریده اومده کارت بزنه و بعد دوباره بره.بابا کلاس این خانم آرایشگر خیلی High هستش.لوپتو کلا روانی میشه هر وقت می خواد بره پیش ایشون.اما خدائیش لوپتو هر وقت می ره اینجا کلی سرگرم میشه با دیدن انواع و اقسام...
-
سال دیگه؟!
سهشنبه 7 خرداد 1387 16:41
تا الان به مدد این همه انرژی هسته ای و غیرهسته ای که گوشه کنار مملکت ریخته برق قطع بود.اون از قطعی های زمستون اینم از تابستون. چرا یکی مث لوپتو که هیچوقت دوس نداشت از اینجا بره تو دلش افتاده که بره با سرنوشت جور دیگه بجنگه؟یه آدم کاملا مخالف ترک وطن حالا به جائی رسیده که می خواد بذاره بره بلکه بتونه یه چیزای جدیدیو...
-
به نام دین!
یکشنبه 5 خرداد 1387 10:36
دیشب بعد از خرید مقادیری گوشت که مامان جون سفارششو داده بود،در راه بازگشت به خونه لوپتو از رادیو ماشین خبریو شنید از این قرار که صبح دیروز یه جوون بسیجی تو کرج حین انجام فریضه امر به معروف و نهی از منکر به شهادت رسید.بالطبع عنوان خبر جوری بود که باعث فعال شدن شاخکای لوپتو شد.جریان از این قرار بوده که جوون بسیجی کله...
-
آخر هفته خردادی!
شنبه 4 خرداد 1387 15:20
۱-لوپتو می خواد یه تکونی به خودش بده.دوس داره یه تغییر اساسی بده به زندگی اش.دوس داره بره و از این تکرار خلاص شه.گر چه این روزا هم واسه خودش قشنگ و با صفاست اما دل لوپتو یه چیز تازه می خواد،از یه جنس دیگه. ۲-لوپتو آخر هفته خوبی رو سپری کرده پر از مهمونی و خوراکی البته دو شبو که خودش مهمون داشت.پنج شنبه یکی از اون...
-
عنوان گذاشتن سخته!
سهشنبه 31 اردیبهشت 1387 13:23
حقیقت اینه که لوپتو اینجا اونقدا که می خواد راحت نیست واسه نوشتن،یعنی گاهی فک می کنه یه سری اتفاقات روزمره رو اینجا نوشتن کار بی خودیه چون خیلی شخصیه و خوندنش ممکنه فقط واسه خودش جالب باشه.یکی ام اینکه گاهی دوست داره سبک نگارشش رو عوض کنه و سوئیچ کنه روی متکلم وحده و این حرفا. الان لوپتو دلش خونه رو می خواد که بره...
-
پیراشکی خسروی
یکشنبه 29 اردیبهشت 1387 14:05
لوپتو دیروز یه کار اداری داشت و مفتخر شد بره طرفای جمهوری و کلی حض ببره از گرما و آدما و از آنجا که بسیار دل خجسته تشریف داره وسط اون همه حض و کیف و کوف تصمیم گرفت بره پیراشکی خسروی.آخه اخیرا هر دفعه فرصتی دست می داد و اون طرفا می رفتن واسه کاری پیراشکی تموم شده بود.آخرین بارم نیمه فروردین رفته بودن دیدن کلا از...
-
ورزش...بهترین دوپینگ واسه ذهن!
چهارشنبه 25 اردیبهشت 1387 13:50
ورزش واقعا معجزه می کنه دست کم واسه لوپتو.جوری که هر وقت این بشر میره می دوه کلی انگیزه می گیره واسه ادامه راه و اون قضایای غم انگیز روی ترازو رو به فراموشی می سپره.وقتی داره میدوه که همش حس می کنه تحدب شکمش داره کمتر می شه(البته آنچنان شکم نداره لوپتو کلا یه دسته )بعد دوششم انگار فراموش کرده فقط یه کیلو کم کرده میره...