رفتن یا نرفتن!

1-قضیه ماجرای یه خونواده از قشر تحصیل کرده و تقریبا مرفه هستش که دو سال و اندی میشه مهاجرت کردن از ایران.اون زمان که می رفتن در حد یه خونه ۲۰۰ متری تو بهترین منطقه تهران پول بردن مرد خونواده مدیر پروژه بود و واسه خودش برو بیائی داشت و زن هم خونه دار.احتمالا نیازی نمی دیده بره دنبال کار.خلاصه علیرغم میل بزرگترا که تمایلی به رفتنشون نداشتن رفتن و داروندارشونو بردن و شروع به خوردن از جیب کردن.اوایل خانم خونه خیلی دلتنگ بود مرتب تماس می گرفت گر چه هنوزم تماساشون زیاده اما از اونجا که یه کار گیر آورده کمتر فرصت تماس داره.مرد خونه اما اخلاق خاصی داره و اونم اینه که به هر کاری تن نمی ده مثلا هیچ بدش نمیاد اونجا هم به عنوام منیجر و با حقوق بالا کار پیدا کنه که خوب اینم از محالاته.اول کار هم با سرمایشون خونه خریدن که حالا با این وضعیت بحران اقتصادی چیزی جز ضرر نداره.خانم خونه میگه شاید اونم سرکار نره چون حقوقش دردی رو ازشون دوا نمی کنه!البته اونا کلا آدمای ولخرجی هستن و تو خرج کردن حسابی دست و دل بازن.پدر خانم خونه خیلی هواشونو داره و مبلغ قابل توجهی هم بهشون داده که احتمالا اونم در حال خرج شدنه.چیزی که از شواهد امر پیداست اینه که اونا فقط منتظرن اقامت رو بگیرن و فلنگ رو ببندن و برگردن ایران!و سوال بزرگی که تو ذهن منه اینه که این سرنوشت عده کثیریه یا نه؟و آیا گرفتن یه اقامت ارزش این همه دوری از خانواده و سختی رو داره؟

2-قضیه دوم هم شخص دیگه ای تو همین خونواده بالائیه که ۱۰-۱۲ سال پیش رفته و اونجا درسشو ادامه داده کار خوب گرفته و بعدش هم دست زن و بچشو گرفته و برگشته اونم بخاطر پدر و مادرش که تو سن پیری هستن و بچه هاش که دوس داره تو فرهنگ اینجا بزرگ  شن.اینا رو می بینم که تو این مدت خوب خوردن، پوشیدن و زندگی کردن و حالا هم به نعمت حمایت پدری و البته تلاش خودشون زندگیشون تامینه و سطحشو با تحصیلات بالاتر ارتقاء دادن حس می کنم شاید مهاجرت اونقدرا هم بد نباشه.دست کم واسه ماها که می خوایم تو این شرایط بدی که توش گیر کردیم آینده بچه هامون تامین باشه و مث ماها قربانی نشن.

3-نمی دونم منی که اینقدر به خونوادم وابستم، منی که اینقدر در قبال پدر و مادرم احساس مسئولیت می کنم، منی که علیرغم عضو کوچیک خونه بودنم یه جورائی بیشتر از همه روم حساب میشه دست کم تو زمینه عاطفی، میتونم تاب دوری رو بیارم؟و مائی که اول زندگی دو نفرمون به نسبت تامین بودیم زندگی تقریباّ بالا و رفاه نسبی داریم می تونیم با شرایطی که دست کم اولش سخت و عذاب آوره سر کنیم؟من که عادت کردم هر چیزو نداشته باشم مگه اینکه بتونم عالیشو تهیه کنم منی که توقعم از خودم و زندگیم بالاس می تونم این راهو شروع کنم؟خیلی سوالات تو ذهنمه و خیلی دلم می خواد تجربه های دیگرانیو که تو این راه رفتن اعم از بد یا خوب بدونم گرچه می دونم سرنوشت هر کسی اون چیزیه که خودش واسه خودس می سازه و نسخه یکسانی رو نمی شه واسه همه پیچید!آیا رفتن و اگه خوش شانس باشیم ارتقاء تحصیلی و شغلی گرفتن و نهایتاّ برگشتن که لذت بودن در کنار خونوادتو بار دیگه بچشی کار پسندیده ای هست؟یا رفتن، فراموش کردن و موندن و برای همیشه از بودن در کنار عزیزانت محروم شدن؟اما موضوع اینه که من باید روح و جسمم رو از این تکرار و قناعت به اینکه هست، رها کنم و به سمت موجهای پرخطر دریا برم،مگه نه اینه که بلندپروازم؟پس این بلندپروازی را بالی شایسته باید... 

پ.ن.مرسی مهربونم از لطفت،هدیه قشنگت دیروز رسید و الحق که به تنم برازنده بود.می دونم نمیخونی اما ثبت می کنم واسه اینکه تو خاطر خودم بمونه!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد