برگ هفتم

-آخر هفته گذشته من و دودو در یک اقدام جوانمردانه و بیشتر واسه چک پسرخاله یکهو جمع کردیم خودمونو رفتیم شهرستان واسه جریان قالیچه و خلاصه با ریش سفیدی اتحادیه اش و کمی گذشت ما غائله ختم به خیر(؟)شد که البته خیرش محل شک است چون اصولا درسته چک پسرخاله رو پس گرفتیم اما تضمینی نیست چک سه ماه ای که بابت برگشت قالی به ما داده نقد گردد.این از این!و من خیلی دودو رو اذیت کردم و خودمم اذیت شدم چون من می خواستم سفر دو روزه رو با ماشین خودمون بریم و دودو دلایل خودشو برای مخالفت داشت و نهایتا با گاری بار سفر بستیم و رفتیم.خلاصه پیرش کردم.

-تو چند روزی که نبودیم مامان جون و بابا جون مایه گذاشتن دو سه تائی خونه دیدن که دو تاشو هم پسندیدن خلاصه شنبه باتفاق رفتیم دیدیم که البته من زیاد خوشم نیومد اما دودو پسندید.اما من به دودو متذکر شدم که من امیدم رو از دست ندادم و می خوام باز بگردم بلکه فرجی حاصل شه و خونه ای باب دل ما از آسمون نازل.این شد که پریروز خیلی شانسی این فرج حاصل شد.اما یه جای کار ایراد داره اونم اینکه از نظر من و دودو که detective حرفه ای هستیم این خونه افتاده دست مافیای آژانس املاک و این کار ما رو سخت کرده.حالا جریان داره بماند.خونه به دلم نشست دیروز طوری که به دودو اوکی دادم و گفتم دیگه اگه مشکل این حل شه بخریم و نریم دنبال موارد دیگه.حالا معلوم نیست چی بشه!

-من کلی پدرجونو نصیحت کردم.یعنی این پسربچه بزرگ من تغییر رویه میده به نظر شما؟

-اینو نگم نمیشه:بنده دیروز همین طور واسه خودم نشسته بودم احتمالا مغروق در تار گسترده جهانی دیدم یکی از همکارای قدیم دبیرخونه اومده شرکت.پاشدم و سلام و علیکی کردم.یکی از همکارای کنونی هم باهاش بود.خلاصه می پرسم از احوالاتش.پارسال این موقع اینجا بود یه ماه بعدشم رفت.می دونستم همسرش تو یکی از شرکتای وابسته به شرکت ما سمتی داره و ایشون هم با معرفی همسرش اومده بود اینجا مشغول شده بود.

همکار کنونی می گه ایشون داره میره از ایران!منم خودمو زدم به اون در تو دلم می گم لابد داره شوخی می کنه این به گروه خونش نمی خوره این حرفا.یادمه پارسال عکسای عروسیشونو آورد.شوهرش به چش خواهری از اون تیپائی بود که من عمرا قبولش کنم واسه ازدواج!خلاصه دیدیم نه بابا انگار قضیه جدیه.خودش گفت آره دارم میرم آمریکا-شیکاگو! منم در حالی که هنگ کردم میگم تبریک،به سلامتی.میگه شوهرش دکترای شریفه پذیرش گرفته بعدشم رفتن قبرس به جفتشونم ویزا دادن.اما خدائی شوهره قیافه اش به اینا می خورد که با سهمیه رفتن شریف،یه مدلی بود.همین جوری که تو شوک بودم خوشم اومد از اینکه بعضیا با اراده چطور دفتر زندگی رو طوری که ایده آلشونه ورق می زنن.

نتیجه اخلاقی1:در امر ازدواج از جان گذشته باشید.این ملاکای ظاهری رو بذارین کنار.یهو زندگیتون از این رو به اونرو میشه.مثلا این خانم تو این دبیرخونه محقر ما با ثبت روزانه 100 تا نامه می خواس به کجا برسه؟اما با از جان گذشتگی اجالتا رسیده شیکاگو!بعدا به کجا رسد؟الله اعلم!

نتیجه اخلاقی2:قبل از هرگونه ازجان گذشتگی میزان شانس و اقبال خودتونو محک برنین.ما که شانس نداریم از جان می گذریم سال بعدشم بجا آمریکا باتفاق بابای بچه ها میریم دارقوزآباد خونه مادرشوهر که در هزینه هامون صرفه جوئی بشه و یه پیشرفتی بکنیم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد