برگ چهاردهم

این روزا رو اصلا دوست ندارم.خوب بودن همیشه دردسره!حدود پنج ماهی میشه که ما آواره شدیم.تمام نظم زندگیم از کف رفته و من فقط مجبورم مدارا کنم!امیدوارم دیگه اشتباهی رو که این بار مرتکب شدیم و اعتماد بیجا کردیم تکرار نکنیم.نتیجه شده یک ذهن مشوش یه آشپزخونه نصفه نیمه بدون امکانات و یه دل که حسابی نگران تدارکات شب عیدشونه و اگه شیرینی و سبزه خونگی اش جور نباشه کلی غصه می خوره!


برگ سیزدهم

-خیلی دلتنگ استقلالیم که این روزا در دسترس نیست.اینو نوشتم که هر وقت حاصل شد قدرشو بدونم!

-خدایا مرسی به خاطر چیزای قشنگی که بهم دادی اگرچه در حال حاضر بعضیاشو ازم دور کردی! گرچه انتخاب خودمون بود.

-دلم می خواد بنویسم اما نمی دونم چرا منتظرم نظم زندگیم برگرده بعد شروع کنم؟!