برگ چهارم

-دیدین یه موقع آدم یه چیز از خدا جونش طلب می کنه در دم برآورده میشه؟مثلا یه بعدازظهری شرکت نشستی تو گرمای تابستون، کلی ام کار ریختن رو سرت کلافه می گی "خدایا چی میشد یه فرجی کنی از شر این کارای لعنتی خلاص شم" دو دقیقه نگذشته می زنه برق می ره و کلا خلاصت می کنه.یه بهانه خوشگل دستت میاد واسه اینکه تا آخر وقت بشینی با همکارت در مورد خرید لباس و سفر به کشورای همسایه حرف بزنی،البته ممکنه بعلت قطعی سیستم خنک کننده یه سونای خشک مجانی بگیری اما باز می چسبه!همون لحظه می گی خدا جون کاش ازت یه چیز دیگه خواسته بودم!حالا شد حکایت پست قبلی من که دلم روی ماه داداشیو طلب کرده بود!اما با این تفاوت که من می گم خدا جون شکرت درست زدم به هدف!چه چیز محشری ازت خواستم!جونم براتون بگه که یکشنبه باز من و دودو رفتیم دنبال خونه و شب نالان و خیزان برگشتیم.منم از دودو عصبانی رفتم سریع خوابیدم.یعنی خسته بودم اعصابم که نداشتم ترجیح دادم به داداشی هم زنگ نزنم.اصلا حس و حال و انرژی مثبتی نبود که بخوام پشت تلفن به داداش منتقل کنم.لذا خوابیدم.یه مرتبه خواهرم زنگ زد و اتفاقا شماره تلفن هوشمندو ازم پرسید گفت می خوام به داداش زنگ بزنم.منم بهش شماره رو دادم و خوابیدم.نمی دونم شاید یه ساعتی گذشته بود که باز تلفن زنگ خورد.خواهرم بود.منم نیمه هوشیار بودم دودو که تو هال بود جواب داد.دیدم همش می گه" مبارکه.به سلامتی میاد ایران دیگه!"منم که مثلا خواب بودم دودو رو هم تحویل نمی گرفتم ضایع بود برم بیرون.خلاصه گفتم جریان از دو حالت خارج نیست یا داداشی Green Card اش اوکی شده یا Case خوبی واسه ازدواج انتخاب کرده که می خواد باهاش بیاد ایران که البته مورد دوم از عجایب بود.خلاصه حس کنجکاوی رو یه جورائی ignore نموده و کپیدم.اما تو دل قندی بود که آب می شد.چون اون مکالمه خبر از اتفاقات خوب خوب می داد.صبحش که میومدیم دودو خبر اوکی شدن Green Card داداشیو داد.خلاصه درسته که داداشی به این زودیا پا نمیشه بیاد که من روی ماهشو ببینم اما همین که اون برگ سبز خیلی امتیازات براش داره، شنگولم.دست کم هر وقت اراده کنه می تونه بدون ریسک بیاد مامان و بابا رو ببینه.خلاصه شکرت که ازت چیز دیگه نخواستم خداجون!

-این موضوع خونه خریدن ما هم شده حکایتی.منم که کم حوصله(حقیقتش بی حوصله)همین که اوضاع بر وفق مراد نباشه  قاط می زنم اساسی و به زمین و زمون گیر می دم.بابا آخه از دست این باباجون و مامان جون آدم کلافه میشه.دم به دقیقه برنامشون،بودجشون و خیلی چیزای دیگشون تغییر می کنه.اصولا هم که رو Slow Motion هستن.همچی بی خیالو ریلکس دنبال خونه هستن که بیا و ببین.یحتمل ۱۰ سال دیگه پروژه جواب میده.حالا ما ۲۰ روز دیگه بیشتر تا اتمام قراردادمون نمونده.اگه دیدیدن تو برنامه در شهر گزارش خیابون خوابی یه زوج متشخص رو به انضمام وسایلشون دادن بدونین مائیم.اینم بدونین ما اصلا مشکل عظیم مالی، بی پولی، چیزی نداشتیما،یه بودجه ضعیفی به قول علما هم داشتیم اندر باب خرید خونه اما خوببب،به دلایلیییی خیابون خواب شدیم.

پ.ن.

-خیلی خودتو کوچیک کردی پیشم با اون حرف دیشبت.نمی دونم می خواستی میزان حساسیت منو رو خودت بسنجی و کیف کنی تو دلت یا نه بی اختیار اون حرفرو زدی که هر دو حالتش تو رو سبک می کنه.خیلی خامی هنوز.

-سر کارم اعصابم از اینهمه نادانی بی تدبیری و ... به هم می ریزه.یا رب روا مدار که گدا معتبر شود...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد