اگر نامهربان بودیم...

خوب دیگه میشه گفت روزهای آخر فعالیت من تو این شرکته خدا رو چه دیدی شاید هفته دیگه در چنین روزی من از اینجا خلاص شده باشم. فی الواقع بعد از شنیدن خبر رفتن من انگار شمشیر رو از رو بستن. نمی دونم چی دلشون رو سوزونده!خیلی سعی کردم تا اونجا که وقت اجازه می ده و بدون توجه به رفتار اینا یه سری اموری رو جهت ارتقاء وضع موجود انجام بدم. جدا به حرف همکار پیشین رسیدم که آدم تو این شرکت انگیزه ای واسه ابتکار و نوآوری نداره و در حد رفع تکلیف کار انجام میده.چیزی که منم بعد دو سال بهش رسیدم اما شرایط خاصم اجازه نداد از اینجا برم.در هر حال احساس می کنم رفتن از این شرکت تا حد زیادی استرس و تنشهای زندگیمو کم می کنه. به خصوص این روزها که با اینها خیلی درگیر شدم.به امید روزهای خوب...درسته خیلی چیزا رو هم از کار کردن در همین مجموعه یاد گرفتم همین تجربه کاری که دارم همین فرصتی که دست داد اما متاسفانه این مدیر عامل آخری اصلا آدم جالبی نبود.البته تا زمانی که مدیر قسمت بود اوضاع فرق می کرد اما به محض در دست گرفتن اختیار شرکت از همه طلبکار شد و تلاشهای افراد رو نادیده گرفت.در هر حال این نیز بگذرد.ماه دیگه در چنین روزی من چه می کنم؟

و من مسافرم ای بادهای همواره...

زمان به سرعت در حال گذره و زندگی من دستخوش تغییرات فراوان و من خودمو سپردم به دست امواج مهربان، امواجی که سمت و سوی حرکتشو من و دودو تعیین کردیم.چندی پیش به دودو می گفتم از زمان با هم بودنمون مرتب زندگیمون در حال تغییر بوده، آخر تابستون دو ساله میشیم اما تو همین مدت یه اهداف و پلانهائی اساسی تعیین کردیم که کم کم به مرحاله عمل می رسن و دارن نتیجه و بار میدن و البته این وسطها سختی هائی هم به همراه بوده. یه جوری شرایط تا به حال بوده که من فرصت عادت به هیچ کدومشو پیدا نکردم مثل فرصت عادت به خونه اولمون و یا حتی همین خونه جدید.بعد یاد کسائی افتادم که مثلا 10،20 سال یه جا ساکنن و بعد اصطلاحا به اون محل خو می گیرن و یه تعصب خاص بهش دارن مث خودم و محله ای که توش دوران نوجوونی رو سپری کردم و بعد این قیاس خوشحال بودم که من جزء این دسته نیستم و ساحل امنمو دارم به امید کشف افقی زیباتر ترک می کنم.

پ.ن. وقتی کم کاری و به وبلاگت سر نمی زنی و بعد که میای کامنت کسی رو می بینی که از نوشته هاش فراوان لذت می بری، بی شک راغب می شی بنویسی شاید فضای مجازی دریچه ای باشه واسه یافتن انسانهای دوست داشتنی که مصاحبت و دوستیشون نیاز به هیچ نزدیکی فیزیکی نخواهد داشت.

من از راه اومدم...

خوب بالاخره بعد مدتها انتظار یه سفر دو روزه عالی جور شد به شهر اجدادی دودو.قبل از عید که درگیر پروژه خونه جدید بودیم و بعد عید درگیر امتحان IELTS که چیزی هم به اون صورت نخوندم،اما هر دوش گذشت و سرانجام ما استارت سفرهامونو زدیم.خوش گذشت اساسی.این هفته هم که برنامه سفر شمال رو داریم با همکار دودو.واقعا تا یه هدف تعریف نکنی و واسش وقت نذاری نتیجه نمیده.یه کاسه بشقاب زیبای نقره هم سفارش دادم اینم از اون چیزائی بود که شدیدا به صرافت افتاده بودم بگیرم.بابا جون میگن اصلا تو واسه همین رفتی شهر ما!کلا منو نابود کردن با این صحبتا.درسته اینم یکی از پروژه هام بود اما همه ماجرا بهش ختم نمی شد.من واقعا به یه بازسازی اساسی روحی احتیاج دارم که با این سفر استارتو زدم.

پ.ن.خیلی دارم به قانون جذب و این صحبتا ایمان می یارم.قبلتر می گفتن زندگی رو هر جور بگیری همون جور می گذره.مادری بارها مثال می زد افرادی رو تو فامیل که هرطور گرفتن زندگی رو خدا هم همون جور واسشون فراهم کرده.البته من اونا رو زیادم قبول نداشتم و ندارم چرا که خیلیا با قرض و قوله می خواستن زندگی رو عالی بگذرونن که این اصلا جالب نیست.از همون زمان که کم کم فهمیدم چی به چیه و تو دور برم چی میگذره توقعم از زندگی بالا بود.همین الانم یه چیزائی می خوام که شاید خیلیا بهش فکرم نکنن و می بینم علیرغم خیلی مشکلات بهشون میرسم.حالا هم وقتشه که یه اهدافی واسه ادامه تحصیلم تعیین کنم.مطمئنم می رسم بهشون چون تجارب موفقی تو این زمینه داشتم و نشده چیزیو واقعا طلب کنم و بهش نرسم.