برگ نهم

-خوب این روزا اصلا جالب نیست.از این وضعیت بلاتکلیف خسته شدم.چرا یه خونه خوب پیدا نمی کنیم؟اون خونهه که پسندیده بودیم،هنوز وضعیتش نامعلومه.دیگه قرار بود دیشب ساعت 10 به ما جواب نهائی رو بده اما انگار هر چی مامان جون زنگ زده بود اشغال بوده!خدای من یعنی از امروز باز باید بریم خونه گردی؟اونم با این وقت کمی که داریم معلوم نیست چی بتونیم پیدا کنیم!منم که می دونم اگه جائی رو نپسندم عمرا ازش لذت ببرم و اونجا بهم خوش بگذره.خدا جون من این خونهه رو یه کمی پسندیده بودم! چرا جورش نکردی؟من دیگه می خوام بهونه بگیرم.بابا اصلا این قدی که اخیرا من به پروپای دودو می پیچم و بهش گیر می دم همین اعصابیه که خونه از من زایل کرده مگه نه من اصولا خیلی با کمالاتم اصلانم اهل گیر دادن به کسی بویژه دودو نیستم!والاااا!

-من اعصاب ندارم.از  سه شنبه هفته آینده کلاس CCNA برگزار میشه و بنده رو شرکت داره می فرسته که واقعا خیلی داره خودشو هلاکم می کنه!اما من اصلا تو این بل بشو حال کلاس رفتن ندارم مگر اینکه فرجی بشه، تکلیف خونه معلوم شه که من با آرامش خیال تو کلاس حاضر شم!

-وضعیت IELTS بنده هم چنان نامعلومه.جائی که اقدام کرده بودم هنوز کلاسی که ساعتش به من بخوره اعلام نکرده،شاید برم جای دیگه.اینم البته باز منوط به اون آرامشه که من الان ندارم.چون باید واسش انرژی بزارم.

اضافه شد:دودو زنگ زده می گه آژانسیه تماس گرفته باهاش در مورد اون خونهه!آقا چرا نمی زارین من دل بکنم؟حالا هی من می خوام قید این خونه رو بزنم.هی منو وسوسه می کنین!حالا هنوزم اوضاع به هم ریخته است.وضعیت نامعلومه!

برگ هشتم

-نمی دونم باید از شرایط فعلی بنالم یا خوشحال باشم.به قول مامان جون مگه خونه خریدن بده؟خیلیا تو شرایط فعلی از پسش برنمیان اما من کلافه شدم از این بی برنامگی و به هم ریختگی.کلا برنامه زندگیم به هم ریخته.ورزش رسما دو ماهیه که تعطیل شده.دو سه هفته ای میشه که برنامه غذائی هم به هم ریخته و بنده به هله هوله خوری رو آوردم.مطبخ کرکرشو کشیدم پائین.دیگه به خونه فعلی تعلق خاطری ندارم.بهش نمی رسم.از طرفی اون خونه که پسندیدم معلوم نیست جور شه یا نه که اگه نشه چون مورد خوبی بوده دیگه بقیه موارد به این راحتی سلیقه مو برآورده نمی کنه.خلاصه بدجوری گیر افتادم.تازه تا 10 شهریور واسه خونه فعلی بیشتر زمان نداریم.من چه کنم؟الان خیلی تو دلم خجستگی برپاست.

-ما باز چارت سازمانیمون عوض شده و من با یه مدیر دیگه کار می کنم.یه خانمیه که خیلیا دلشون ازش پره اما دست برقضا با من روابط حسنه ای داشته تا حالا .همین که تو جلسه مدیران و روسا بنا شد من با ایشون کار کنم به من گفت مسئولیتها و مشکلاتمو برم بهش بگم.منم که دیگه واقعا دلم پر بود همون اول کار از حقوق و کار زیادم نالیدم.گفتم بسه دیگه تا حالا هر کی اومد و رفت من همش گفتم بشین کارتو بکن بعد برو سراغ این حرفا.اما این دفعه همه مواردو گفتم.اونم قول مساعد داد حق منو بگیره.گفت کپی فیش حقوقی و نامه ای که قبلا واسش تنظیم کرده بودمو بدم بهش.منم سریع ترتیبشو دادم.حالا ببینم این ماه چه گلی میکاره واسم.از این بابت هم بسی دلم خجسته است الان.

-دیشب از یه دانشگاه دودو جواب منفی گرفت.تو ذوقمون نخورد.در هر حال ما یه هدفی واسه خودمون تعیین کردیم و من می دونم به طریقی عملی میشه.دوست صمیمی اینجانب پریروز یهو زنگ زد گفت داره می ره سوئد.پذیرش گرفته.تمام کاراشم تو سکوت کرد.ما که خبر نداشتیم.البته همین جوری ام خوبه.چیه مث دودو همه رو خبر می کنه.لازم باشه به خواجه حافظ هم نامه می فرسته.من کلا دوس ندارم در مورد برنامه های زندگیم به کسی چیزی بگم.چون یه حالت بدی بهم دست میده که همش باید جواب بدی و اگه نشه کلی حرص می خوری جواب بقیه رو چی بدم.سری که درد نمی کنه رو دستمال نمی بندن بابا.

-خدا جون می دونم خیلی هوامو داری.تو فقره خرید خونه هم یاری کن منو.می دونی اخلاق گندمو.

-آخ که اگه اون خونه که دوس دارم جور بشه کلی برنامه دارم واسش.اینا همه منوط به اینه که بخریمش.اونجور که من دوس دارم توشو بازسازی کنیم.و بعدش پولی باشه واسه خرید چند فقره چیز جدید.چون وضعیت زندگی مون معلوم نیست ترجیح می دم زیاد پول ندم واسه خورده ریز و وسایلی که بعد خرید قابل تبدیل به پول نیست.اما این دلم می خواد!

-دودو 12 می ره واسه مصاحبه امتحان IELTS شنبه هم امتحان رو می ده تا چه شود.

-به نظر من خوبه توقع آدم از خدا بالا باشه.یه جورائی زیاده خواه یه جورائی بلندپرواز،یه جورائی که خودم هستم اما نمیتونم بگم چی جوری.

برگ هفتم

-آخر هفته گذشته من و دودو در یک اقدام جوانمردانه و بیشتر واسه چک پسرخاله یکهو جمع کردیم خودمونو رفتیم شهرستان واسه جریان قالیچه و خلاصه با ریش سفیدی اتحادیه اش و کمی گذشت ما غائله ختم به خیر(؟)شد که البته خیرش محل شک است چون اصولا درسته چک پسرخاله رو پس گرفتیم اما تضمینی نیست چک سه ماه ای که بابت برگشت قالی به ما داده نقد گردد.این از این!و من خیلی دودو رو اذیت کردم و خودمم اذیت شدم چون من می خواستم سفر دو روزه رو با ماشین خودمون بریم و دودو دلایل خودشو برای مخالفت داشت و نهایتا با گاری بار سفر بستیم و رفتیم.خلاصه پیرش کردم.

-تو چند روزی که نبودیم مامان جون و بابا جون مایه گذاشتن دو سه تائی خونه دیدن که دو تاشو هم پسندیدن خلاصه شنبه باتفاق رفتیم دیدیم که البته من زیاد خوشم نیومد اما دودو پسندید.اما من به دودو متذکر شدم که من امیدم رو از دست ندادم و می خوام باز بگردم بلکه فرجی حاصل شه و خونه ای باب دل ما از آسمون نازل.این شد که پریروز خیلی شانسی این فرج حاصل شد.اما یه جای کار ایراد داره اونم اینکه از نظر من و دودو که detective حرفه ای هستیم این خونه افتاده دست مافیای آژانس املاک و این کار ما رو سخت کرده.حالا جریان داره بماند.خونه به دلم نشست دیروز طوری که به دودو اوکی دادم و گفتم دیگه اگه مشکل این حل شه بخریم و نریم دنبال موارد دیگه.حالا معلوم نیست چی بشه!

-من کلی پدرجونو نصیحت کردم.یعنی این پسربچه بزرگ من تغییر رویه میده به نظر شما؟

-اینو نگم نمیشه:بنده دیروز همین طور واسه خودم نشسته بودم احتمالا مغروق در تار گسترده جهانی دیدم یکی از همکارای قدیم دبیرخونه اومده شرکت.پاشدم و سلام و علیکی کردم.یکی از همکارای کنونی هم باهاش بود.خلاصه می پرسم از احوالاتش.پارسال این موقع اینجا بود یه ماه بعدشم رفت.می دونستم همسرش تو یکی از شرکتای وابسته به شرکت ما سمتی داره و ایشون هم با معرفی همسرش اومده بود اینجا مشغول شده بود.

همکار کنونی می گه ایشون داره میره از ایران!منم خودمو زدم به اون در تو دلم می گم لابد داره شوخی می کنه این به گروه خونش نمی خوره این حرفا.یادمه پارسال عکسای عروسیشونو آورد.شوهرش به چش خواهری از اون تیپائی بود که من عمرا قبولش کنم واسه ازدواج!خلاصه دیدیم نه بابا انگار قضیه جدیه.خودش گفت آره دارم میرم آمریکا-شیکاگو! منم در حالی که هنگ کردم میگم تبریک،به سلامتی.میگه شوهرش دکترای شریفه پذیرش گرفته بعدشم رفتن قبرس به جفتشونم ویزا دادن.اما خدائی شوهره قیافه اش به اینا می خورد که با سهمیه رفتن شریف،یه مدلی بود.همین جوری که تو شوک بودم خوشم اومد از اینکه بعضیا با اراده چطور دفتر زندگی رو طوری که ایده آلشونه ورق می زنن.

نتیجه اخلاقی1:در امر ازدواج از جان گذشته باشید.این ملاکای ظاهری رو بذارین کنار.یهو زندگیتون از این رو به اونرو میشه.مثلا این خانم تو این دبیرخونه محقر ما با ثبت روزانه 100 تا نامه می خواس به کجا برسه؟اما با از جان گذشتگی اجالتا رسیده شیکاگو!بعدا به کجا رسد؟الله اعلم!

نتیجه اخلاقی2:قبل از هرگونه ازجان گذشتگی میزان شانس و اقبال خودتونو محک برنین.ما که شانس نداریم از جان می گذریم سال بعدشم بجا آمریکا باتفاق بابای بچه ها میریم دارقوزآباد خونه مادرشوهر که در هزینه هامون صرفه جوئی بشه و یه پیشرفتی بکنیم!