برگ یازدهم...Happy Anniversary

یک سال گذشت.باورش واسم سخته.اینکه این همه روز رو با تو سر کردم.الان می تونم جزئیات کارامونو در ۱۷ شهریور ۱۳8۶ به خاطر بیارم.ازت صبح موقع اومدن سرکار پرسیدم "یه سال پیش این موقع چه می کردی؟" بهم می گی "از خواب پاشده بودم می خواستم برم ساعتامونو بخرم."منم میگم "من تو آرایشگاه بودم" و مثل امروز خواب آلود!دلم می خواست می نوشتم خاطرات این یک سال رو.یه ماه پیش خونه مادری سررسید سال پیش رو می خوندم که خاطرات شب آخر حضورمو تو خونه پدری نوشته بودم.چه حس قشنگیه مرور اونچه که یه روز به دست خودت نوشتی.دلم می خواد بازم پناه ببرم به صفحات سفید سررسید و اونجا بنویسم.بی دغدغه...شاید همین امروز...امروز دوس دارم هر چی که به ذهنم می یاد رو بنویسم.یه اتفاقی این روزا منو خیلی باز بهت نزدیک کرده.حسم شده مث حس همون روزا.تا همین چند روز پیشترش با خودم می گفتم چقد زندگی من و تو زود یکنواخت شده.این همه می دیدم آدما تو Anniversaryهاشون از حس اهورائی شون به هم می نویسن متعجب می شدم.واسه من همه چیز یکنواخت و کسل کننده شده بود اما این چند روز ورق برگشت چون بازم نجابت و اصالت تو منو مسحور کرد.نمی دونم کلک شاید سیوش کرده بودی واسه همین روزا که منو عاشق تر از همیشه بکنی!چه لذتی داره وقتی کنارمی، وقتی همه ازت تعریف می کنن.وقتی صراحتا می بینم تو خانواده من مورد احترامی، وقتی میبینم پدرجون مغرور به شیوه خودش دوست داره و هواتو داره. من با تو روزگار قشنگی رو گذروندم و یقین دارم روزای پیش رومون هم به همین طراوت و زیبائی خواهند بود. خیلی جاها بهت روحیه می دم و محکم کنارت می ایستم و جسورترت می کنم واسه جدال تو سختی ها اما بدون همین اندازه منم تو رو می خوام که تکیه گاهم باشی و بهم انرژی بدی.پریروز جمعه بعد اون مکالمه تلفنی که منو از ته دل لرزوند، تو بودی که آرامشو بهم برگردوندی، در کنار تو بود که تونستم فراموش کنم و لبخند بزنم. حمایت تو بود که بهم نشون داد بازم اولین و نزدیکترینم هستی. تا به امروز لحظات قشنگی رو در کنارت داشتم، آرامشی که بی شک می دونم جز با تو حاصل نمی شد. بذار همیشه این حس بمونه!