برگ دهم

از بامداد شنبه ۲۶ امرداد اینقد خبرای خوب بهم رسوندی که دلمو لرزوند عظمتت!

کلا تعطیلات خوبی بود و یه سری خبرای خوش هم رسید که ما رو حسابی مشعوف کرد.پنج شنبه صبح خونه بودم قرار شد عصر بریم خونه مامان جون هم ناهار بخوریم هم بریم خونه ببینیم.تا دودو بیاد من کیک درست کردم و دست پیچ.حدودای ۴ رفتیم.یه مقدار کیک بردم با چند تا دست پیچ که طبق معمول با استقبال فراوان روبرو شد.دوقلوها که حسابی عاشق لقمه های جدید بنده شده بودن و می خواستن دستور کیک و لقمه رو بگیرن بدن مامی شون واسشون درست کنه!بعدشم رفتیم یه خونه چرند دیدیم برگشتیم.

جمعه صبح مامان جون اینا زنگ زدن باتفاق خواهر و برادر دودو بریم کمپینگ.من و دودو هم این اواخر بخاطر وضعیت خونه و بلاتکلیفیمون این جور برنامه ها رو رد می کردیم.اما اون روز با این که دیر هم از خواب پاشدیم قبول کردیم.من دوش گرفتم.قرار شد تو راه همو ببینیم.رفتیم جاده چالوس سمت گچسر.چادر زدیم و غذا خوردیم و هوائی تازه کردیم.دودو هم وقتی می بینه من مث آدمیزاد سرحال و قبراق هستم تو جمع کلی عاشقم می شه و کلا رفتاراش یه جورای نازی میشه با من یه جور رضایت و محبت توامان!شب حدود ۱۲ برگشتیم.پای تی وی بودیم که دودو نشست ایمیلاشو چک کنه.منم تو آشپزخونه داشتم یه کارائی می کردم که دودو گفت:‍"پیشی!...Congratulations and Welcome to the University of" یعنی اینکه یکی از دانشگاههائی که دودو apply کرده بود، پذیرش داده بود و این به ما دو تا خیلی روحیه داد.گر چه دو تا دانشگاه دیگه هنوز خبری ندادن اما خوب ما دیگه تکلیفمون از این بابت روشنه.البته بخاطر وضعیت ویزا امیدی نیست به رفتن ولی از نظر من رد کردن این مرحله خودش خیلی عالیه.خلاصه اونشب بسیار کیفور شدیم غافل از اینکه هنوز انرژی های مثبت عالم بسوی ما روانه اند!

شنبه سر کار نیومدم گفتم بمونم خونه به خودم استراحت اساسی بدم.شب هم خونه خواهرم دعوت بودیم.به دودو گفتم می خوام شب این خبر پذیرش رو به همراه شیرینی به پدر و مادرا بدیم.ظهر قبل از اینکه برم بیرون دودو زنگ زد و یه خبر خوب دیگه رو داد که دیگه منو شرمنده اون بالاسری کرد.گفتش آژانسیه زنگ زده واسه اون خونهه که من خوشم اومده بود.آخه یه جورائی ما دیگه ناامید شدیم ازش.خلاصه گفته بود بریم صحبت کنیم اگه واقعا می خوایم.حس کردم دیگه گنجایش این همه لطفشو ندارم.کلی با خدای مهربون خودم صحبت کردم.یه قولائی بهش دادم و یه قولائی ازش گرفتم که خودش می دونه.بعد از ظهر هم اومدم خونه.منتظر اعلام نتایجی بودم که شرکت کرده بودم وصل شدم به اینترنت دیدم پذیرفته شدم گر چه مرحله اول بود اما بازم روحیه می داد.در هر حال یه option هستش که می تونم انتخابش کنم و تغییری تو روزمرگیهام بدم و به ایده آلم نزدیکتر بشم.بدیش اینه در موردش چیزی به دودو نگفتم تا حالا اما اگه بخوام ادامه بدم باید باهاش مشورت کنم.شبم یه کیک بی بی خریدیم و رفتیم خونه خواهر جون.اونم که سنگ تموم گذاشته بود و پذیرائی عالی از ما به عمل آورد.خبر دانشگاه دودو رو هم اونجا من اعلام کردم.

دیشبم رفتیم خونه دختر خاله که یه هفته ای میشه یه پسر کوچولو آورده.

پ.ن.این چند روز عالی بود.دردسرای خونه پیدا کردنو به هم خوردن نظم زندگیم خیلی منو بدخلق و بی حوصله کرده بود چیزی که دودو ازش گریزونه.من بوضوح تغییر حالتای دودو رو وقتی سرحال و شنگولم حس می کنم.حیف که اون نمی دونه بی حوصلگیهای من، بدخلقیای من شاید یه گذشته داره...گر چه اینا بهونه است.خیلی چیزا رو با اراده میشه درست کرد.شایدم من چند روز اخیر رو خودم اراده کردم که عالی بگذرونم!