برگ پنجم

-این روزا خیلی درگیرم.دربدر پیدا کردن خونه اونم با سلیقه من، با بودجه محدود، با بازار خراب مسکن، با یه عالمه آژانس املاک که راست و دروغشون معلوم نیست، با یه مشت خونه افتضاح.دیگه بعضی شبا انرژیم صفره صفره واقعا.و دودوئی که گاه تنبلی هاش آزارم میده و بیشتر انرژیمو می گیره.

-خودمونو انداختیم تو دردسر.دیگه پشت دستمو داغ کردم تا نرم از شهر دور خرید کنم.اونم یه پول گنده از نظر دو تا جوون که میشد پس انداز دو سه ماه.لعنتی نه پولو پس میده نه چک مردمو که واسه ما دادن.کار داره بیخ پیدا می کنه.اما من از حقم نمیگذرم.درسته که با اصرارای مامان جون افتادیم تو این چاه، الانم که اینطوری شده اهل این حرفا نیست که بیاد پول مارو زنده کنه.اما مقصر اصلی خودمون هستیم.حالا خودمون باید از پسش بربیایم.فقط حیف که راه دوره.

-کلی کارای دیگه هم داریم.زندگی این روزا بدجوری گره خورده تو هم.اما همش خوبه.من دوس دارم خودمو محک بزنم ببینم چقد از پسش برمیام.ناسلامتی می خوایم یه دوره  بدون پشتوانه زندگی کردنو تجربه کنیم.فردا می رم تعیین سطح زبان واسه یه موسسه دیگه.این شد سومیش!

-باید بریم امروز دفتر صاحبخونه فعلی باهاش صحبت کنیم.البته نه می خوایم ازش بخریم نه بمونیم.یه مهلت کوچیک می خوایم تا وقتی یه جای دیگه پیدا کنیم.حالا بگو چه کاریه بریم کلی وقتمونو هدر بدیم.تو تلفن می گفتیم.

-خیلی ازت می خوام این روزا خدا جون.بیشتر از همه توان و انرژی واسه تحقق هدفام.ممکنه اهداف امروزم زندگی فردامو حسابی متاثر کنه.نمی خوام بهت بگم خدا جون یه کاری کن به این و اون برسم می گم یه انرژی بده واسه خرج کردن تو راه رسیدن به اهدافم.