به نام دین!

دیشب بعد از خرید مقادیری گوشت که مامان جون سفارششو داده بود،در راه بازگشت به خونه لوپتو از رادیو ماشین خبریو شنید از این قرار که صبح دیروز یه جوون بسیجی تو کرج حین انجام فریضه امر به معروف و نهی از منکر به شهادت رسید.بالطبع عنوان خبر جوری بود که باعث فعال شدن شاخکای لوپتو شد.جریان از این قرار بوده که جوون بسیجی کله صبح به سرنشینان یه خودرو پراید که در حال انجام اعمال منافی عفت بودن-احتمالا داشتن Kiss ای رد و بدل می کردن آخه تو ماشین چه عمل منافی عفت می شه انجام داد؟-تذکر می ده و نهایتا راننده پراید با ماشین بهش می کوبه و فرار می کنه.بسیجی رو به بیمارستان می برن اما بی فایده.به علت شدت جراحات فوت می کنه.به همین راحتی در راه دین(؟)یکی می میره و زندگی دو نفر دیگه و احتمالا چند خانواده به باد می ره!این جریان با اون آب و تابی که گوینده بهش می داد لوپتو رو یاد کسی انداخت از اقوام دور تو شهرشون.یه پسر از یه خانواده سرشناس که از دست رفت بی آنکه جائی حکایت جوری که بهش رفته بازگو بشه.لوپتو چیز زیادی از پسر به یاد نداره.پررنگ ترین خاطره اش بر می گرده به سالهای کودکی شاید نوجوانی از یه مهمونی تو خونه عمه لوپتو با حضور پسرک و خونواده اش و یه وسط بازی تو حیاط خونه عمه جون.از نظر لوپتوی اون زمون پسره جنس مرغوب و خوش تیپی بود که احتمالا خاطرخواهان زیادی بعدها داشت.لوپتو که نبود ببینه!در هر حال یکی دو سال پیش لوپتو خبریو شنید از همبازی اون خاطره محو که قلبشو آزرد.یعنی هر وقت یادش می افته دلش می سوزه و می فهمه اینا که می شنوه دروغ نیست،بدگوئی نیست قصه تلخ زندگی آدمائیه که داره بازگو می شه.خدا می دونه به اسم دین چه کثافت کاریا شده که امثال لوپتو ازش بی خبرن.جریان پسره از این قرار بوده که یه شب در حالی که تو ماشین شیک باباجون دور می زده و صدای موزیکشو بلند کرده بوده،باز یه بسیجی تنها واسه بی صاحاب نموندن دین خدا می ره و بهش گیر میده.پسره هم احتمالا سرکش و قد و غره به اعتبار پدر تو شهر می گه دوس دارم بلند باشه و خدا عالمه دیگه چی بین این دو تا رد و بدل شده که نهایتش بسیجی جون که احتمالا توقع این برخوردو نداشته و از تعالیم دین چیزی در خصوص تسلط بر خشم آن گونه که شیوه علی بود نشنیده،به راحتی سر کشیدن یه لیوان آب خنک می زنه با تفنگش پسرک رو می کشه!!!همین...بعدتر خونواده اش  رو تهدید می کنن که مراسم خاک سپاری باید بدون تشریفات و حضور کسی باشه و جیک هم نزنین که حسابتون با همون بسیجیه!همین الان لوپتو داره به دل خون خونواده اش فکر می کنه و یادش افتاد که اونا جز این پسر رعنا یه دختری داشتن افسانه نام که یه کم مورد داشت و کند ذهن بود.از لوپتو بزرگتر بود اما یه دوره ای همکلاس لوپتو هم شد.نمی تونست درست صحبت کنه و اختلالاتی داشت.راستی یه مادر و پدر دل شکسته با یه دختر ساده دل با خاطره یه داغ چه می کنن؟راستی افسانه،افسانه برادرت رو جائی بازگو می کنی؟کسی باور می کنه؟می خوای مث اون دوره که همکلاسم شدی و من تو درسات کمکت می کردم،حالا هم کمکت کنم افسانه داداشیت رو بازگو کنی؟