سال دیگه؟!

تا الان به مدد این همه انرژی هسته ای و غیرهسته ای که گوشه کنار مملکت ریخته برق قطع بود.اون از قطعی های زمستون اینم از تابستون.

چرا یکی مث لوپتو که هیچوقت دوس نداشت از اینجا بره تو دلش افتاده که بره با سرنوشت جور دیگه بجنگه؟یه آدم کاملا مخالف ترک وطن حالا به جائی رسیده که می خواد بذاره بره بلکه بتونه یه چیزای جدیدیو تجربه کنه یه سختی هائیو به امید موفقیت بیشتر به جون بخره!نمی دونه سرنوشت چی پیش روش می ذاره اما اینو خوب می دونه خودش خیلی دخیله که چه جوری این سرنوشت رقم بخوره.یعنی میره؟

الان به ذهنش رسید که چقد دوس داره یه case عالی واسه داداشیش پیدا کنه و البته اونو هم راضی کنه به امر خطیر Marriage!چند وقتی یکیو بدش نیومده بود جور کنه اما امروز بهش مشکوک شده قریب به یقین طرف قبلا قاپیده شده است!لوپتو وقتی ام اراده می کنه با شرمندگی میزنه به کاهدون!البته کاه که دور از انصافه که اگه بود می موند!آخه بی جنبه یکم دندون رو جیگر می ذاشتی لوپتو رو می دیدی تو رو پیشنهاد می داد به داداشیش حالا می دیدی نتیجه چی می شد که اگه جوش نمی خورد هلک هولوک می رفتی به این آقاهه اوکی می دادی!دخترم دخترای قدیم!

سال دیگه این موقع لوپتو کجاس؟چه می کنه؟

به نام دین!

دیشب بعد از خرید مقادیری گوشت که مامان جون سفارششو داده بود،در راه بازگشت به خونه لوپتو از رادیو ماشین خبریو شنید از این قرار که صبح دیروز یه جوون بسیجی تو کرج حین انجام فریضه امر به معروف و نهی از منکر به شهادت رسید.بالطبع عنوان خبر جوری بود که باعث فعال شدن شاخکای لوپتو شد.جریان از این قرار بوده که جوون بسیجی کله صبح به سرنشینان یه خودرو پراید که در حال انجام اعمال منافی عفت بودن-احتمالا داشتن Kiss ای رد و بدل می کردن آخه تو ماشین چه عمل منافی عفت می شه انجام داد؟-تذکر می ده و نهایتا راننده پراید با ماشین بهش می کوبه و فرار می کنه.بسیجی رو به بیمارستان می برن اما بی فایده.به علت شدت جراحات فوت می کنه.به همین راحتی در راه دین(؟)یکی می میره و زندگی دو نفر دیگه و احتمالا چند خانواده به باد می ره!این جریان با اون آب و تابی که گوینده بهش می داد لوپتو رو یاد کسی انداخت از اقوام دور تو شهرشون.یه پسر از یه خانواده سرشناس که از دست رفت بی آنکه جائی حکایت جوری که بهش رفته بازگو بشه.لوپتو چیز زیادی از پسر به یاد نداره.پررنگ ترین خاطره اش بر می گرده به سالهای کودکی شاید نوجوانی از یه مهمونی تو خونه عمه لوپتو با حضور پسرک و خونواده اش و یه وسط بازی تو حیاط خونه عمه جون.از نظر لوپتوی اون زمون پسره جنس مرغوب و خوش تیپی بود که احتمالا خاطرخواهان زیادی بعدها داشت.لوپتو که نبود ببینه!در هر حال یکی دو سال پیش لوپتو خبریو شنید از همبازی اون خاطره محو که قلبشو آزرد.یعنی هر وقت یادش می افته دلش می سوزه و می فهمه اینا که می شنوه دروغ نیست،بدگوئی نیست قصه تلخ زندگی آدمائیه که داره بازگو می شه.خدا می دونه به اسم دین چه کثافت کاریا شده که امثال لوپتو ازش بی خبرن.جریان پسره از این قرار بوده که یه شب در حالی که تو ماشین شیک باباجون دور می زده و صدای موزیکشو بلند کرده بوده،باز یه بسیجی تنها واسه بی صاحاب نموندن دین خدا می ره و بهش گیر میده.پسره هم احتمالا سرکش و قد و غره به اعتبار پدر تو شهر می گه دوس دارم بلند باشه و خدا عالمه دیگه چی بین این دو تا رد و بدل شده که نهایتش بسیجی جون که احتمالا توقع این برخوردو نداشته و از تعالیم دین چیزی در خصوص تسلط بر خشم آن گونه که شیوه علی بود نشنیده،به راحتی سر کشیدن یه لیوان آب خنک می زنه با تفنگش پسرک رو می کشه!!!همین...بعدتر خونواده اش  رو تهدید می کنن که مراسم خاک سپاری باید بدون تشریفات و حضور کسی باشه و جیک هم نزنین که حسابتون با همون بسیجیه!همین الان لوپتو داره به دل خون خونواده اش فکر می کنه و یادش افتاد که اونا جز این پسر رعنا یه دختری داشتن افسانه نام که یه کم مورد داشت و کند ذهن بود.از لوپتو بزرگتر بود اما یه دوره ای همکلاس لوپتو هم شد.نمی تونست درست صحبت کنه و اختلالاتی داشت.راستی یه مادر و پدر دل شکسته با یه دختر ساده دل با خاطره یه داغ چه می کنن؟راستی افسانه،افسانه برادرت رو جائی بازگو می کنی؟کسی باور می کنه؟می خوای مث اون دوره که همکلاسم شدی و من تو درسات کمکت می کردم،حالا هم کمکت کنم افسانه داداشیت رو بازگو کنی؟

آخر هفته خردادی!

۱-لوپتو می خواد یه تکونی به خودش بده.دوس داره یه تغییر اساسی بده به زندگی اش.دوس داره بره و از این تکرار خلاص شه.گر چه این روزا هم واسه خودش قشنگ و با صفاست اما دل لوپتو یه چیز تازه می خواد،از یه جنس دیگه.

۲-لوپتو آخر هفته خوبی رو سپری کرده پر از مهمونی و خوراکی البته دو شبو که خودش مهمون داشت.پنج شنبه یکی از اون شبائی بود که اصلا معذب نبود از حضور مامان جون و باباجون تو خونش.واسشون پیتزا درست کرده بود چه پیتزائی.همش خوردن و تعریف کردن.اون شب خیلی بهش خوش گذشت نمی دونه چرا واقعا!دیشب هم که عمو جونشو شام دعوت کرد به اتفاق مادری و پدرجون به صرف باقالی پلو فرد اعلاء Made in Loopetoo .اولین بار باقالی پلو رو تو ایام عید درست کرد و عجیب تبحری داره تو این باقالی پلو.مال هیچکس مث مال لوپتو خومشزه نمی شه!چهارشنبه هم تولد مادری بود واسش کادو کرم ضد چروک و شیرپاک کن خرید که یه کم به خودش برسه.بعد از بی بی یه کیک شکلاتی خرید و داد روشو نوشتن Dear Mom Happy Birthday و آخر شب با دودو رفتن و تولد مادری رو جشن گرفتن!مامانی خیلی دوست دارم،می دونی؟

۳-لوپتو این چند روز کلی طالبی بستنی و میلک شیک توت فرنگی به دودو خورونده جون بگیره،این جمعه امتحانشه.یادش بخیر این رسم پدرجون بود که نزدیک امتحانای حساس لوپتو و برادر و خواهرا اونارو می بست معمولا به پرتغال جوری که معادل کل سال تو اون دم دمای آخر اینا میوه و چیزای دوپینگی می خوردن.نتیجه هم شد کلی مهندس که تحویل جامعه داد این پدر جون!